داستان واقعی محمد و عشقش

ساخت وبلاگ
اسمم محمده.سال ۸۳ بود تابستون ۸۳ تازه از شهرستان اثاث کشی کرده بودیم و من تا حالا حتی دوس دختر نداشتم چه برسه به عشق.

یه داداش دارم خیلی از من خشکلترو خوشتیپ تره ..داداشم عاشق یکی از دخترای فامیلمون شده بود واسه همین مارو ۱۰۰۰ کیلومتر کشونده بود تا بیارمون توی شهری که عشقش زندگی میکرد.

همون تابستون که ما تازه اومده بودیم عروسیه یکی از فامیلامون بود توی اون عروسی دختری رو که داداشم عاشقش بود نامرد از یه پسر دیگه خوشش اومد وقتی که به گوش داداشم رسید که دختره دیگه تورو نمیخواد داداشم گفت باید بریم خواستگاری تا معلوم شه راسته یا دروغ….

شبش ما رفتم خواستگاری که دیدیم باباش کاملا مخالفه که یهو دختره اومد و گفت به قرآن دروغ میگه بقرآن دروغ میگه.

پاییز رسیدو با اون غمش داشت داداشمو داغون میکرد.یه روزی من زمستون همون سال واسه کارای معافیم رفتم شهر قبلیمون که وقتی برگشتم یه روز داداشم گفت محمد دختر همسایه زنگ زد خونمون گفت میخوام باهات دوس بشم منم خندیدم گفتم که بابا اون که بچس!!!!

خلاصه یه چند مدتی با هم بودن البته تلفنی چون دختره خیلی میترسید بیاد بیرون.مادرم دید روزگار داداشم داغونه گفت واسش آستین بالا بزنیمو رفتن واسش یه دختر خوب تو فامیل پیدا کردن داداشم دیگه تنها نبودو واقعا دختره نجاتش داد.اما نزدیکای عید بود که دیدم دختر همسایه یهو سرشو میاره بیرون زودی میره تو به خودم گتم این چشه دیوونس.گذشتو عید ۸۴ رسیدو یه روز تو کوچه بودم که دیدم دختره جلو در ایستاده و داره میخنده به خودم نگاه کردمو فکر کردم جاییم مشکل داره که دیدم نه بعد لبخند ملیحی زد که فهمیدم آره.

...

 

 

سریع بهش اشاره کردم که زنگ بزنه اونم زودی پرید تو و چند لحظه بعد گوشی زنگ خوردو ما ۱ ساعت حرف زدیم اون میگفت خیلی تو فکرم بودو منم نا گفته نمونه که ازش خوشم میومد.گذشتو گذشتو گذشت تا اینکه من کم کم عاشقش شدم طوری که همش از ترس اینکه ما شاید از اون شهر بریمو من دیگه نتونم باهاش باشم میزدم زیر گریه .اونم چند باری پشت تلفن گریه کرد اما گریش بیشتر شبیه اشک تمساح بود!!!!! کم کم حس میکردم داره سرد میشه یه روز شهریور ۸۴ بود ۱۱ شهریور که وقتی زنگ زدم بهش گفت محمد ما فردا داریم میریم مشهد حرم امام رضا میدونی چیه؟گفتم چیه؟گفت میخوام به امام رضا قول بدم که دیگه با هیچ پسر نامحرمی صحبت نکنم.

منم نامردی نکردمو زدم زیر گریه بقرآن هیچ وقت اون لحظه از یادم نمیره بالاخره مجابم کردو دیگه از اون روز به بعد که اونا فرداش رفتن من بهش زنگ نزدم تو اون یه هفته که مشهد بودن من شبو روز قایمکی گریه میکردم خدا خودش شاهد تک تک اشکام هست .

وقتی برگشتن من فقط از پشت پنجره یواشکی زاغشو میزدم اما اون وقتی منو میدید روشو اونور میکرد یا راهشو کج میکرد انگار که من باهاش پدر کشتگی داشتم.یه عصری بود تقریبا اولای زمستون ۸۴ که من تو ک.چه بودم که رفیقمو دیدم که گفت محمد فلانی رو میشناسی ؟گفتم آره چطور؟گفت من چند وقت پیش وقتی که از مدرسه میومد بهش گفتم خانوم باهام دوست میشی؟!!!!!! گفت باید فکر کنم!!!!! فرداش دوباره رفتم سر راهشو ازش پرسیدم خانوم جوابت چیه گفت منفی بعدش گفتم خوب خدا حافظ وقتی داشت میرفت بگشت گفت مثبت بخدا عین همین جمله.

من داشتم آتیش میگرفتم زود به یه بهانه ای از دوستم خدا حافظی کردمو رفتم تو یه کوچه ای هوا دیگه تاریک بود واسه منی که تا اون روز فکر میکردم اون شاید هنوزم دوسم داره و دختر پاکیه این حرفا غیر قابل باور بود به دل شکسته زینب دل شکسته طوری گریه میکردمو خودمو میخوردم که از اون روز به بعد قلبم شروع به تیر کشیدن کرد یادمه رسیدم به یه خونه که دیواراش آجر ۳ سانتی بود اینقدر مشت کوبیدم تو اون دیوار حالیم که نبود بخدا اومدم خونه بقرآن شاید دقیق ندونم اما به مرگ مادرم تا ۶ ماه هر شب گریه میکردم شبا زیر پتو روزا هز جا که تنها میشدم و آهنگ معین و مهستی داریوش ابی همه رو گوش میدادم خصوصا این ترانه ها:هنوزم یاز تنهایم به دیدار تو می آیم باز می آیم اگر که فرصتی باشد مجال صحبتی باشد حرف خواهم زد//// فکر میکنم تو مهربون هنوز دلت پیش منه ببین یه عاشق چجوری هی خودشو گول میزنه فکر میکنم من بمیرم عمر تو هم تموم میشه ببین یه عاشق چجوری اسیر قلب پاکشه./// سرگرمی تو شده بازی با این دل غمگینو خستم یادت نمیاد اون همه قولو قرارایی که باتو بستم…

داغون بودم بخدا داغون بودم کسی نفهمید چی کشیدم چی هم گذشت کسی نفهمید چرا منی که دانش آموز زرنگی بودم ۳ سال پشت کنکور موندم.روزا که بعضی موقع تو خال خودم بودم یهو صداش تو گوچه میومد انگار که خنجرو تا ته فرو میکردن تو قلبمیاد ترانه سیروان خسروی افتادم که میگه اسممو صدا نکن که صدات برام یه جور عذابه گذشتو من با تموم دلشکستگیام با همه دربدریام با همه خاطرات تلخ واسه اینکه دیگه نبینمشو صداشو نشنوم دانشاه آزاد یه رشته رو انتخاب کردمو رفتم تو یه شهری که صدها کیلومتر ازش دور بود قبول شدمو رفتم رفتمو با گریه رفتم طوری بود که من ۴ ماه ۴ ماه میومدم خونمون.سال اول دانشگاه گذشتو رسید سال دوم. ترم سه دانشگاه بودم که یه شب خواب عجیبی دیدم به ناموس زهرا این خوابو دیدم که داداشم که دیگه حالا ازدواج کرده بود رفته بودن خونمون که داداشم با دختری که عشق من بود داشت … میکرد که من از خواب پریدمو باز شروع کردم به گریه فرداشم تب خال زده بودم.صبح فرداش نمی دونم چی شد زنگ زدم خونمون حالو احوالپرسیو این حرفا که مامانم گفت محمد داداشت اینا اومدن اینجا جات خیلی سبزه پسرم. وای وای وای یهو تموم بدنم مور مور شد به دو دست بریده عباس خدا حافظی کردمو همش تو این فکر بودم که بابا همش خواب بوده کم خودتو بخور کم خودتو ناراحت کن.گذشتو یه هفته بعدشم مامانم که بیقرارم شده بودم به داداشم گفت که برم یه سری به محمد بزنیم یه هفته بعد اومدن یه روز عصری با داداشم تو خیابون راه میرفتیم که داداشم گفت محمد یه هفته پیش که خونه مامان اینا بودیمیه روز عصری مهمون اومد خونمون واسه شام . دختره بود تو کوچمون گفتم خوب!!!!! گفت وقتی داشتم میرفتم تو یواشکی صدام زد شناختمش گفت یه لحظه بیا من بهش گفتم بیا ته کوچه ده دقیقه بعد رفتم ته کوچه اونم اومد .وای وای داداشم که داشت تعریف میکرد ته دلم داشت خالی میشد احساس ضعف قلبم داشت تیر میکشد که یهو داداشم گفت محمد دختره داشت حرف میزد که من یهو بوسش کردم دستاشو گرفتم لباشو بوسیدم که دختره کپ کرد ترسید خشکش زد بهم گفت برو .داداشم داش اینارو با کلی خنده تعریف میکرد اما منه بد بخت داشتم از داخل خون گریه میکردم قبم تیر میکشید اما منم یهویی یه پوز خندی زدمو واسه اینکه نفهمه که عاشقش بودم گفتم نه بابا چه کاری کردی تو!!!!!!!اگه دختره با غریبه این کارو کرده بود زیاد واسم درد نداشت اما با داداش آدم .آخه کدوم نامردی این کارو میکنه.گذشتو من اومدم خونمون یه روز زنگ زدم به دختره با گریه فقط بهش میگفتم نامرد این چه کاری بود با من کردی.دختره یکم گریه کرو گفت بخدا فقط میخواستم بهش ازدواجشو تبریک بگمو از این حرفا .دوس دارم حال داداشتو بگیرم ازش متنفرم.من هرگز حرفاشو باور نکردم.گذشتو شد عید ۸۸ شد داداشم اینا هم اومده بودن خونمون یه روز من ته کوچه پیش دوستم بودم که داداشم اینا از ماشین پیاده شدن داشتم میومدم سمت ماشین که یهو چشمم به طبقه بالا خونه دختر همسایمون افتاد اون منو نمیدید چرا؟؟؟؟ چون تموم حواسش به داداشم بود منی که آرزو داشتم یه بار موهاشو ببینم هیچوقت واسه من موهاشو باز نکرد اما اون لحظه از پنجره طبقه دوم که خونه عموش بود سرشو بیرون آوردو یکم دستشو به سمت داداشم تکون داد نا نظر داداشمو جلب کنه که یهو چشمش به منی افتاد که روبروش بودم یهو به شکل بهت زده ها دستشو گذاشت جلوی دهنشو رفت تو و باز من موندمو غمو غصه و عشق اون دختر که هنوزم بعد از ۷ سال دوسش دارم …..

 

نمی باحال...
ما را در سایت نمی باحال دنبال می کنید

برچسب : داستان واقعی,داستان عاشقانه واقعی محمد, نویسنده : namybahala بازدید : 77 تاريخ : شنبه 20 شهريور 1395 ساعت: 14:31